ساليان درازي بود که مترسكي در يک مزرعه بزرگ زندگي ميکرد. صاحب مزرعه اون رو ساخته بود تا از شر حمله کلاغ ها راحت باشه. اين مترسگ قيافه ترسناکي هم داشت. کلاغ ها ازش ميترسيدند و کمتر دور و برش نمايش ميدادند. اما اين مترسك با بقيه مترسك ها يه فرقي داشت. اون مهربون بود و کلاغها رو دوست داشت. ولي حيف که مزرعه دار هيچوقت براش دهن درست نکرده بود تا بتونه حرفه دلشو بزنه. مزرعه دار زمينش رو فروخت تا توش خونه بسازن. مترسگ ميدونست که هيچ خونهاي به اون احتياج نداره. صبح يک روز آفتابي چند نفر آمدن تا زمين رو با بلدزر صاف کنند. اون روز همه کلاغها هم جمع شده بودند. کلاغها گريه ميکردند. مترسگ گريه آنها رو نميشنيد آخه مزرعه دار براش گوش هم نساخته بود!
چند ماه گذشت وخانه اي در انجا ساخته شد ومترسك كه درگوشه اي افتاده بود شاهد آن بود وميگريست كه تنها شده ولي نه ناگهان كودكي بازي كنان به سمتش آمد او را از زمين برداشت وبا خود برد به آن خانه در آنجا مادر مهربانش مترسك را كامل كرد لباني خندان وگوشهاي شنوا برايش گذاشت
مترسك ديگر مي شنيد و مي خنديد ودر شادي آن كودك غرق شده بود
داستان مادری که نوزادش را در برف رها کرد
داستان وقتی دوست دخترم را به خانه بردم
دومین نظریه ارد بزرگ در دانشگاه گرگان
117138 بازدید
10 بازدید امروز
6 بازدید دیروز
167 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian