شغل مردی تمیز کردن ساحل بود.او هر روز مقدار زیادی از صدف های شکسته و بدبو را از کنار دریا جمع آوری می کرد. و مدام به صدف ها لعنت می فرستاد چون کارش را خیلی زیاد می کردند.
او باید هر روز آنها را روی هم انباشته می کرد و همیشه این کار را با بد اخلاقی انجام می داد.
روزی، یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با این صدف های بدبو درست کرده، خلاص کند. او با قدرشناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت. یک سال بعد، آن دو مرد، در جایی یکدیگر را دیدند.
آن دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به دیدن قصرش برود. وقتی به آنجا رسیدند مرد نظافتچی نمی توانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید که چطور توانسته در این مدت کم چنین ثروتی را به دست بیاورد. مرد ثروتمند پاسخ داد: " من هدیه ای را پذیرفتم که خدا هر روز به تو می داد و تو قبول نمی کردی. در تمام صدف های نفرت انگیز تو، مرواریدی نهفته بود. "
درس اخلاقی: گاهی هدایا و موهبت های الهی در بطن خستگی ها و رنج ها نهفته ان
داستان مادری که نوزادش را در برف رها کرد
داستان وقتی دوست دخترم را به خانه بردم
دومین نظریه ارد بزرگ در دانشگاه گرگان
117142 بازدید
14 بازدید امروز
6 بازدید دیروز
171 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian