shahab68 shahabi

× ......................

آدرس وبلاگ من

eshghuolane.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/shahab1368

Access to the friends list is just allowed for this person's close friends

× Access to groups list is just allowed for this person's close friends

داستان کوتاه

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..

آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم

شنبه 20 بهمن 1391 - 10:36:05 AM

عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

نظر ها

ali

http://akvariume.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 20 بهمن 1391 2:16:51 PM

Likes 1

آخرین مطالب

به بهانه عید

داستان مادری که نوزادش را در برف رها کرد

داستان زيباي ميوه شب يلدا

داستان وقتی دوست دخترم را به خانه بردم

سخنان ارد بزرگ فصل اول

دومین نظریه ارد بزرگ در دانشگاه گرگان

نمایش سایر مطالب قبلی

پیوند های وبلاگ

متن های عاشقانه
زمزمه

آمار وبلاگ

117486 بازدید

25 بازدید امروز

110 بازدید دیروز

171 بازدید یک هفته گذشته

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Please login to chat!

زندگی یعنی خوبی همراه بدی

داستان کوتاه

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..

آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم

آخرین مطالب

پیوند های وبلاگ

این وبلاگ به وسیله شبکه اجتماعی گوهردشت (گگلی) ایجاد شده است, ورود به گوهردشت